آیداآیدا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

دختر نازم آیدا

جشن تولد یکسالگی عشق مامان

عزیزه دلم جشن تولد یکسالگیت هم به خوبی برگزار شد.البته چند روز زودتر چون میخواستم واکسن یکسالگیت رو بزنم برا همین یه چند روز زودتر یعنی دوم بهمن روز پنج شنبه مهمونی رو برگزار کردیم. کارای جشن و از چند شب زودتر شروع کردم و تقریبا تمومه کارا و هماهنگی های و تزیینات به عهده خودم بود و با اینکه سرکار بودم ولی شبا تا 12 ،1 شب مشغول درست کردن غذا و ریسه بادکنک و بقیه کارا بودم ،متاسفانه بابا جون هم تا دیر وقت سرکار بود و نمی رسید کمک من کنه فقط مامانی تو نگهداری تو و پذیرایی روز جشن خیلی کمک حالم بود که دسته گلش درد نکنه.ولی اصلا مهم نبود چون با وجود همه خستگی ها لحظه لحظه کاراهایی رو که میکردم با نهایتتتتتتتت عشق بود و د...
5 بهمن 1393

یکسال عاشقی

دارم نزدیک میشم به لحظه تولدت نازنینم. این روزهایم پر شده از تکرار خاطرات شیرین نه ماه بارداری و رسیدن به لحظه بی نظیررررر دیدن روی ماهت.گل نازم ،دختره خوبه من ،چقد لحظه های با توبودن ناب و تکرار ناشدنی ایست.هر چه به ذهنم فشار میاورم که بتوانم لحظه و روزی را خاص در ذهنم از حضور تو گلچین کنم نمی توانم زیرا که لحظه لحظه ،ثانیه یه ثانیه داشتن تو برایم ناب ترین و خاص ترین لحظاته.عزیزه دلکم کم کم به لحظات تولدت بی نظیرت نزدیک میشوم و تو یه یکساله می شوی،یکسال با تولدت من هم متولد شدم،با بزرگ شدنت من هم بزرگ شدم ،با خنده هایت خندیدم و با گریه هایت گریستم . ناراحته روزهایی هستم که می رود و یک روز از کنار تو بودن برایم کم می شود. ...
28 دی 1393

دو اتفاق عجیب ودوستداشتنی

مامانی گلم این روزا حس میکنم وابستگی بیشتر و روحیت حساس تر ،قربون او لطافتت روحت ،پاکی افکار و احساسات ،عزیزه دلکم دیشب (19 دیماه نودوسه) یه اتفاق عجیب و عزیز افتاد کمرم به طرز عجیبی درد میکرد خوابیدم که بابایی پشتم و کمی ماساژ بده که از شدت دردم کمی کمتر بشه به محض اینکه من خوابیدم و بابایی شروع کرد با دست پشتمو ماساژدادن شروع کردی به گریه و اعتراض ،قربونت برم هرچی خندیدیم و نازی نازی کردیم فایده ای نداشت و دسته منو میکشیدی که بلند شم و تا نشستم و بهت نخندیدم اروم نشدی فدای دله مهربون فرشته کوچولوی من بعدش حدود یساعت بعدش دراز کشیدم که دردم اروم بشه یهو دیدم کشون کشون خودتو رسوندی به من و صورتمو بادستای کوچیک و مهربون ش...
20 دی 1393

اولین شبه یلدا

شبه چله،آخر روز پاییز ،یکی از قشنگترین شبائی که ما ایرانیا دور هم جمع میشیم همه پارسال میگفتن سال دیگه دخمل ما میون این جمع دلبری میکنه و دقیقا هم همینطور شد شب قشنگی بود در کنار عزیزترینم درکنار بهترینم خدایا شکرت شکرت که منو لایق مادر بودن دونستی عکسای شبه یلدای سال 93 ...
16 دی 1393

آش دندونی

گله مامان بلاخره بعده کلی تاخیر برات آش دندونی پختم  که عکساشو میزارم بوسسسسسسس ...
16 دی 1393

اتفاقات عزیز برای من

پایان نه ماهگی دختر عزیزم برا برداشتن دو نه های برنج تلاش کرد و با اینکه دونه های ریز برنج از لای انگشتاش میرخت بلاخره با زحمت فراوان دو سه تایی از اونارو به دهن گذاشت و به خاطره این توانایی کلی ذوق زده شده بود. سومین مروارید دخترم که مربوط به دندانهای جلوی بالا بود توی ده ماه و یک هفتگی جونه زد. اولین صحبتهای نامفهوم با کتاب ، تلفن  که برام معنای عشق و بهترینهارو داره ،توی ده ماهگی اتفاق افتاد. اینکه تلفن می زاری تو گوشتو حرف میزنی،اینکه خودکار میتونی بگیری تو دست و روی کاغذ خط خطی کنی،اینکه تبلت میگری تو دستتو دقیقا با انگشت روش میزنی و یاد گرفتی از ما که با انگشت میشه با تبلت کارکرد،اینکه کنترل تلوزیو...
24 آذر 1393

رفتنه مامان به سرکار

سلام عزیزه دل  متاسفانه از طرف شرکت به من خبر دادن که مرخصی من دیگه تایید نیست و باید برگردم سرکار دو روزه تموم به خاطره دوری از نفسم گریه کردم .ولی سعی کردم قوی باشم تا هم من و هم گلم بتونیم راحتتر با این موضوع کنار بیایم.اگه به خاطره آینده تو و داشتن زندگی بهتر برا تو نبود هرگز رنج دوری رو به تو و خودم نمی دادم. من شرمنده ام  ببخش ما بزرگتراروعزیزم ایشالا وقتی بزرگ شدی و شرایط اقتصادی این زمان و سختیای اونو ردک کردی حتما خواهی فهمید که این روزا و سختیا و دلتنگیاش فقط و فقط برا داشتن شرایط بهتر و زندگی آسوده تره. فرشته کوچکم هر روز قبل از رفتن به سرکار برات آیت الکرسی میخونم که خدا و فقط خدا درک...
10 آذر 1393