آیداآیدا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

دختر نازم آیدا

اولین اتلیه دخترم

دختره نازم سه ماه شد و چون دلم میخواست از لحظه های نوزادیت عکس اتلیه داشته باشم دقیقا روز هفته اردیبهشت با مامانی رفتیم اتلیه تا از ناز دخترم عکس بگیریم. بمیرم که دختر کوچولوی من چقد زیر نور و بالا پایین کردنت خسته شد و هر کاری میکردیم نمیخندید و چهره متعجب از دیدن  پرژکتورا و اینهمه نور،پیدا کرده بودی.با همون چهره متعجب چندتا ازت عکس گرفتیم که دو سه تاش از همه بهتر شد.   ...
9 شهريور 1393

روز به روز عاشقترم

ثانیه ها و لحظه ها  درپی هم چه با شتاب میگذرد.لحظه های عاشقیم درگذرند و من  دلتنگه روزهای گذشته ام.دلم تنگ میشود برای لحظه دیدار روزای نخستین ات. بهارم ،نازنینم،روزها با وجود خستگی مادرانه ام مینشینم و محو تماشای چشمانت میشوم محو تماشای این همه عظمت،این همه لطف بی پایانه پروردگارم،خالق تو ،نقاشه بهترین اتفاق زندگی من .اورا سپاس میگویم هر روز و هر شب  برای حس زیبای مادریم.عشقانه می نگرمت، بهترین من،سیر نمی شوم از این همه زیبایی ...
9 شهريور 1393

واکسن دوماهگی

مدتها بود فکر به واکسن برایم کابوس شده بود هفتم عید نوبت واکسنت بود و من از اضطراب شبا خواب میدیدم و استرس وحشتناک داشتم.نمی تونستم درد کشیدن کوچولوی نازمو ببینم و اینکه تب بدنه نحیف تورو اذیت کنه،خلاصه روز هفتم سر رسید من از شدت ترس شب قبلش تبخال زده بودم.مامانی و بابایی که نگرانی منو دیدن منو همراهی کردن و نزاشتن بیام توی اتاق ولی پشت در تمام بدنم میلرزید بیمرم که وقتی آمپولو زدن یه گریه مظلومانه کوچولو کردی و اشکات جاری شد بلافاصله اومدم تو و صورتمو به صورتت چسبوندم و تو همون لحظه آروم شدی وهنوز از در درمانگا بیرون نیومده خوابیدی.من هر4 ساعت بت استامینوفن دادم تا تبت بالا نره و خداروشکر خیلی کم تب داشتی پاهای کوچولوتم با روسری میبستم که...
3 شهريور 1393

عید 93

بهار زندگیم ،شکوفه بهاریم  مفهوم بهار با وجود تو برایم تازگی یافت.نوروزت مبارک .آیدای نازم هر روزت بهار و هرلحظه ات لبریز از شکوفه باد شب سال تحویل سال1393         ...
3 شهريور 1393

چله آیدا و شروع رفلاکس

خیلی از قدیمیا میگفتن چله بچه که به سر میاد بچه آرامش بیشتری پیدا میکنه،دقیقا بعد از چله دردهای کولیکی فرشته ناز من تموم شد اما متاسفانه با شروع رفلاکس توی معده کوچولوی تو مواجه شدیم.الهی برات بمیرم مامان که چقد این ترش کردن و بالا آوردن های مکرر اذیتت کرد.موقع شیر خوردن جوری سرتو میکشیدی عقب و جیغ میزدی که دلم کنده میشد.اون زمان اوج افسردگی من بود خیلی ناراحت بودم که کوچولوی نازنین من اینقدر عذاب میکشه.امیدوارم هیچ وقت دردتو نبینم نفسم. ...
3 شهريور 1393

فیگورهای آیدا موقع خوابیدن

عکس از دوروزگی نفسم        منو بابایی عاشق فگورهاتیم موقع خوابیدن جوری دستاتو بهم مشت میکنی یا روی سینه ات میزاری انگار فرشته هارو بغل کردی ایشالا همیشه این آرامش و در همه لحظه های زندگیت داشته باشی        ...
3 شهريور 1393

لحظه دیدار و خاطره زایمان

عزیزه دلکم لحظه دیدار نزدیک شد،اضطراب و استرس تمام وجودم را گرفته بود شب قبل رفتیم خونه پدر مادر باباجون که دو طبقه بالای ما زندگی میکنن شام نباید زیاد سنگین میخوردم بخاطر همین مامانی برام خامه عسل آمده کرد که هم انرژی داشته باشه و هم غذای سبک باشه.واینم بگم که مامانی و بابایی یکی از بهترین پدر مادر ها برابری بابا و بهترین پدر شوهر و مادر شوهر برای من هستن. شب قبل خوابیدن با بابای کلی در مورد تو صحبت کردیم و خوشحالیا و نگرانیامونو از آینده در مورد تو گفتیم.نگران از این بودم که نتونم بخوابم چون فردا و شب بعدش توی بیمارستان مطمن بودم خوابم نمی بره.که خداروشکر دو سه ساعتی خوابیدم.صبح ساعت 5 با بابایی بیدار شدیم نماز خوندیم و من ...
3 شهريور 1393