دو اتفاق عجیب ودوستداشتنی
مامانی گلم
این روزا حس میکنم وابستگی بیشتر و روحیت حساس تر ،قربون او لطافتت روحت ،پاکی افکار و احساسات ،عزیزه دلکم
دیشب (19 دیماه نودوسه) یه اتفاق عجیب و عزیز افتاد کمرم به طرز عجیبی درد میکرد خوابیدم که بابایی پشتم و کمی ماساژ بده که از شدت دردم کمی کمتر بشه به محض اینکه من خوابیدم و بابایی شروع کرد با دست پشتمو ماساژدادن شروع کردی به گریه و اعتراض ،قربونت برم هرچی خندیدیم و نازی نازی کردیم فایده ای نداشت و دسته منو میکشیدی که بلند شم و تا نشستم و بهت نخندیدم اروم نشدی فدای دله مهربون فرشته کوچولوی من
بعدش حدود یساعت بعدش دراز کشیدم که دردم اروم بشه یهو دیدم کشون کشون خودتو رسوندی به من و صورتمو بادستای کوچیک و مهربون شروع به نازی کردی،این دستای کوچولو برام خوده خوده عشق بود ،خوده زندگی گونه هام غرق اشک شد برام باور نکردنی بود ، این حرکتو هیچ وقت ما انجام نداده بودیم که یاد بگیری و بتونم اسمه این کارتو تقلید بزارم،ذره ذره وجودم شد حسی قشنگی که وقتی بش فکر میکنم تنم به لرزه میفته و هرگز هرگز قادر به توصیفش نیستم،
اری کودکم من مادرم و عاشقه همین لحاظ ناب و زیبای تو.