آیداآیدا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

دختر نازم آیدا

لحظه دیدار و خاطره زایمان

1393/6/3 11:48
نویسنده : مريم
180 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزه دلکم

لحظه دیدار نزدیک شد،اضطراب و استرس تمام وجودم را گرفته بود شب قبل رفتیم خونه پدر مادر باباجون که دو طبقه بالای ما زندگی میکنن شام نباید زیاد سنگین میخوردم بخاطر همین مامانی برام خامه عسل آمده کرد که هم انرژی داشته باشه و هم غذای سبک باشه.واینم بگم که مامانی و بابایی یکی از بهترین پدر مادر ها برابری بابا و بهترین پدر شوهر و مادر شوهر برای من هستن.

شب قبل خوابیدن با بابای کلی در مورد تو صحبت کردیم و خوشحالیا و نگرانیامونو از آینده در مورد تو گفتیم.نگران از این بودم که نتونم بخوابم چون فردا و شب بعدش توی بیمارستان مطمن بودم خوابم نمی بره.که خداروشکر دو سه ساعتی خوابیدم.صبح ساعت 5 با بابایی بیدار شدیم نماز خوندیم و من کلی سر سجاده دعا کردم ،بعدش بابایی منو از زیر قرآن رد کرد و دونفری سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.ساعت حدود 6 صبح بود و خیابونا فوق العاده خلوت بود و هیچ ماشینی رد نمیشد کلی سر این موضوع با بابایی شوخی کردیم و خندیدیم.وقتی رسیدیم بیمارستان بابا رفت کارای پذیرش و کرد.من به مامان و بابام گفته بودم دیرتر بیان چون فکر میکردم کارای پذیرش طول بکشه ولی خیلی سریع کارا تموم شد بعدش رفتیم برای اخرین بار صدای قشنگ قلبت و توی اتاق زایمان طبیعی شنیدیم و قبل اینه من لباس اتاق عمل و بپوشم منو صدا زدن که بیا اتاق عمل.با بابایی تا دمه اتاق عمل رفتیم و بابایی همدیگرو بوسیدیم و خداحافظی کردیم.من تو راهرو اتاق عمل روی یه ویلچر نشستم و شروع کردم به دعا خوندم تو اون موقع دلم میخواست مامان و بابام و هم میدیدم که یهو دیدم صدای مامانم از پشت در میاد من رفتم جلو در یه کوچولو مامان و دیدم و گفتم نگران نباش دکتر هنوز نیومده.بلاخره یه خانم خوش اخلاق اومد منو برد توی یکی از اتاقای عمل و کمک کرد تا روی تخت بخوابم دستامو از هم باز کرد و سرم و وسایل مربوط به عمل و وصل کرد منم اسم تمام فامیلا دوستایی که یادم میمود و میبردم و براشون دعا میکردم.برا خانوداه سه نفریمو خوشبخت شدن دخترم هم کلی دعا کردم.تا اینکه دکتر بیهوشی اومد و با دادن یه ماسک بیهوشی و نفس کشیدن توی اون بلافاصله بیهوش شدم و فرشته قشنگ من در ساعت 7:15 صبح روز دوشنبه مورخ1392/11/7 با وزن 3080 و قد49 سانت پا به این دنیای خاکی گذاشت.

وقتی بهوش اومدم توی ریکاوری بودم و صدای اه و ناله خیلی از ادمای اطراف و میشنیدم که باصدای بلند فریاد میزدن و اه و ناله میکردن تا اینکه چندتا دکتر و پرستار بالاسرم اومدن و به شدت و چندین بار شکمم و فشار دادن و اینکار چندید بار تکرار شد درد خیلی بدی داشت ولی گویا رحم من جمع نشده بود و بشدت خونریزی داشتم.بعد از حدود سه ساعت توی ریکاوری و طول کشیدنش همه همراهام بشدت نگران بودن و وقتی من اومدم بیرون خیالشون راحت شد.تو همون موقع که اومدم بخش باباجون فقط بالای سرم بود که زنگ زدن از بخش نوزادان که بابایی بره و تورو تحویل بگیره ،وقتی تورو اوردن دورت یه پتوی سفید بود وقتی به من نشون دادنت عین یه فرشته چشماتو باز کرده بودی و به من زل زده بودی.واییییییییی که چه لحظه بود اوولین لحظه دیدنت، توی صدام بغض پیچید و اشک از گونه ام سرازیر شد و با اولین لحظه میکیدنت یه دنیااااااا عشق تو وجودم سرازیر شد عشقی که هرگز هرگز قادر به توصیفش نیستم.همون شب توی بیمارستان تا صبح تختتو و به تختم چسبوندم و به چشمات ذل زدم و عاشقانه نگاهت میکردم.همسفر و همنفس من درکنار خوابیده و چه حسی زیباتر از این،اونقدر عاشق و محو تو شدم که دردهایم فراموشم شده بود.حتی موقع ترخیص از بیمارستان خودم بغلت کردم و از بیمارستان اومدم بیرون و تا خونه پدرم تو بغل خودم خوابیدی.لحظه آمدنت ،لحظه دوباره متولد شدنم دوباره نفس کشیدنم است.

دوستت دارم بهترینمممممممممممم

آیدا چهارساعت پس از تولد

 

پسندها (1)

نظرات (1)

دنیاجون
3 شهریور 93 16:46
قفونش بلم خداا حفظش کنه.... مرسي عزيززززززم