آیداآیدا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

دختر نازم آیدا

تصاویر اولین قدمها

یه سری عکس از اولین راه رفتن ها که مربوط به خونه دایی جون زمانیه که میتونی مستقل راه بری و قدم بزنی البته هنوز تعادل کامل نداری فدای قدمات ...
18 خرداد 1394

یکی از زیباترین مطالبی که خوندم امیدوارم ملکه ذهنم بشه

کتاب فرزندم رو بستم . جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدت عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم. مدادهاش رو یکی یکی گذاشتم سرجاش،کنارش نشستم و بغلش کردم،بوسیدمش،سرش رو بوسیدم ،پیشونیش رو ، گونه ی برافروخته اش رو ...... گفتم نمیخوام هیچی بشی ، نمیخوام دکتر و مهندس بشی میخوام یاد بگیری مهربون باشی . نمیخوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری . میخوام تا وقت داری کودکی کنی شاد باش و سرزنده و قوی باش حتی اگر ضعیف ترین شاگرد کلاس باشی . پشت همون میز آخر هم میشه از زندگی لذت برد.... بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی تونستی یاد بگیر ولی حواست باشه از دنیای قشنگ خودت چیزی مایه نگذاری کنار هم نشستیم پاپکورن خوردیم و فیلیم دید...
12 خرداد 1394

قدم برداشتن و شروع راه رفتن

گلکم اواخر 14 ماه بود تلاش میکردی بدون استفاده از تکیه گاه بایستی و اوایله 15 ماه دو قدم برداشتی و الان که برات مینوسیتم قدمات به هفت تا هشت قدم رسیده البته هنوز چاردست و پارو ترجیح میدی ولی مهم اینکه تونستی قدم برداری قربون اون پاهای کوچولو و اون تلاشای مستمر و اون برق چشمات بخاطره خوشحالی راه رفتن برم کوچولوی نازمن عزیزه دلم امیدوارم تو این دنیای زیبا و تو این گلستان زندگی صدهای سال با استور و سلامت و موفق و کامیاب قدم برداری. عاشقتمممممممممممممم عشقه مامان اینم اولین کفش برای تاتی رفتن دخترم بعد از پاپوشوهای نوزادی ابنم عکسای این چند روز از نمای سی و سه پل ...
4 خرداد 1394

پانزده ماهگی

گل مادر هستی من چقدر با وجود تو به عظمت خدا پی میبرم لمس میکنم این همه عجایب خلقت را ،لحظه لحظه بزرگ شدنت معجزه است  عزیزه دلم .لغات و کلماتی که هر بار با تکرار ما، به زبان می آوری همه را شگفت زده میکنی. اینکه بدون آنکه بیاموزی دستان کوچکت را بر روی زمین میگذاری و به آرامی بلند میشوی به زمین میخوری و پرووسه را بارها و بارها تکرار میکنی تا بتوانی یاد بگیری راز و رمز قدم برداشتن بر روی این کره خاکی را.  دایره لغات و ادا کردن کلماتت خیلی سریعتر از سنت داره پیشرفت میکنه(بابایییییی ،ماست،رفت  و...) و نسبت به بچه های همسنت خیلی جلوتری ولی هنوز برا قدم برداشتن میترسی و احتیاط میکنی.اشکال نداره عزیزه دلم ع...
14 ارديبهشت 1394

عید 94

سال 94 هم از را رسید و دختر نازم دومین بهار زندگیشورو تجربه کرد.بهارت مبارک عزیزه دلم و اما بگم از خاطرات عید روز 29 اسفند ساعت حدودای 4 صبح بیدار شدم و دیدم عزیزم دارم تو تب میسوزه با استا مینوفن تب رو کنترل کردم و صبح با بابایی بردمت درمانگاه تخصصی کودکان و دکتر گفت ویروسه  و خلاصه هفته اول عید ما بامریضی دخترم  سپری شد.البته سعی کردم زیاد به تلخی نگذره ،خونه بابابزرگه باباجون رفتیم و چند روزی اونجا بودیم تو هم یه کم که حالت بهتر شد شیطنت هات و شیرین کاریات شروع شد.برای اولین بار تاب بازی رو تجربه کردی و به کمک دختر خاله باباجون ملیکای ناز که خیلی دوستت داره کلی رو تاب میموندی عشق میکردی.دیگه بعد از اون تا میگم آیدا ،ت...
23 فروردين 1394

سیزده ماهگی واسفند 1393

نفسم سیزده ماه شد کلی چیزای جدید یاد گرفته و حسابی شیطون شده ،بابا،دد،نینی،الو،دایی لالا و خواب(آّب) ،هیس رو میگه و کلی دله مارو با این کلامتش با خودش میبره ،کارای جدید این ماهش علاوه بر چاردست و پا رفتنش اینه که مبل و میگیره وایمیسه  کمی کنار مبل و میگیره و خودشو به اون سره مبل میرسونه.دیگه اینکه عروسکشو میزاره رو پاشو خیلی بانمک لالاش میکنه یا وقتی خودش خوابش میاد با دست میزنه رو بدنشو برا خودش لالا میخونه تو این ماه من حسابییی درگیر خونه تکونی و خرید عید بود و علیرغم دست تنها بودم انصافا نفسه مامان منو تو خونه تکونی اذیت نکرد و خیلی با من راه اومد فدای تو بشم ببخش که گاهی روزمرگی و رسیدگی به کارای دیگ...
26 اسفند 1393

هفته بهمن 93 سالروز تولده دردانه ام

تو آمدی و صدای تپش های قلبت دلنشین ترین ملودی دنیایمان شد سلام بر 365 روز پر از خاطره ،پر از عشق ،پر از دلشوره و احساس مادارنه سلام بر فرشته کوچک از بهشت آمده .... سلام بر پارسال پر از زیبایی و خاطره سلام بر امسال پر از تازگی و دلدادگی هنوز نیامده. جانِ مادر دنیا دیدنت به خوشی به سلامتی به خاطر آسوده به موفقیت های روز افزون ثمره عشقم دنیا دیدنت مبـــــــــــــــــارک خدایم ، مهربانترینم: همیشه ضامن سلامتی و شادی دخترم باش. آمیــــــــــــــــــن ...
7 بهمن 1393

جشن تولد یکسالگی عشق مامان

عزیزه دلم جشن تولد یکسالگیت هم به خوبی برگزار شد.البته چند روز زودتر چون میخواستم واکسن یکسالگیت رو بزنم برا همین یه چند روز زودتر یعنی دوم بهمن روز پنج شنبه مهمونی رو برگزار کردیم. کارای جشن و از چند شب زودتر شروع کردم و تقریبا تمومه کارا و هماهنگی های و تزیینات به عهده خودم بود و با اینکه سرکار بودم ولی شبا تا 12 ،1 شب مشغول درست کردن غذا و ریسه بادکنک و بقیه کارا بودم ،متاسفانه بابا جون هم تا دیر وقت سرکار بود و نمی رسید کمک من کنه فقط مامانی تو نگهداری تو و پذیرایی روز جشن خیلی کمک حالم بود که دسته گلش درد نکنه.ولی اصلا مهم نبود چون با وجود همه خستگی ها لحظه لحظه کاراهایی رو که میکردم با نهایتتتتتتتت عشق بود و د...
5 بهمن 1393